بسم الله العشق....
سلام جانِ مادر!
همه چیز از آن دوشنبه ی اهورایی شروع شد _ بیستم تیرماه هزار و سیصد و نود_ آن لحظه ی دل انگیز که یک جفت چشم سیاه و درخشان نگاه نازنینش را بر من دوخت..... و من از نو متولد شدم. حالا من هم یک ساله ام.
یک سال لبریز تو، یک سال زنده به نفس های خوش بویت، یک سال غرق در تو. قدمهای نازنینت را که بر چشمهایم گذاشتی، شعبان المعظم بود. چند روزی تا میلاد مهربان امامی که قاصر است زبانم از شکر نعمتی که به لطف دعایش بر من عنایت شد؛ باقی مانده بود. آنانکه نمی دانستند ما تو را چشمه بهشتی خوانده ایم، هر کدام نظری برای نامت می دادند. نرگس را پیشنهاد کردند و من سر تعظیم فرود آوردم بر نیت خیرشان که شادی دل مولایم بود. دو روزی نرگس خواندمت در هر خلوتم با تو؛ اما دلم می گفت: نرگس زیباست. نرگس مادر جانِ عالم است ولی مولا جان با اجازه تان این چشمه سار بهشتی را تسنیم بخوانیمش تا به دعای خیرتان سبب برکت شود در بهشت کوچک ما.
و تو نازدانه ام در روز میلاد جان بخش امام دل ها تسنیم نامیده شدی، باشد که نامدار عالم باشی.
گندمکم!
از لحظه ای که آمدی و شهد شیرین مادر شدن را در جانم ریختی هر آنچه درد و سختی بود به یک باره جای خود را به شعفی وصف ناپذیر داد و من از یاد بردم که چه مسیر سخت و طولانی را آمدیم تا رسیدن به لحظه ای که در کائنات به نام تو ثبت شده بود. به نام تسنیم من. و از آن لحظه دنیا رنگ دیگری شد.
برگ نعنایم!
انگار همه ی سی سال عمر من در همین یک سال خلاصه شده است و من روزهای قبل از تو را به یاد ندارم. انگار این یک سال همه زندگی من است . باشد که به لطف مهربان پروردگار سالها با تو زیبا و درخشان سپری شوند.
عطر پونه!
این یک سال با تو نفس کشیدم. با تو خندیدم. با تو گریستم.با تو غلت زدم. با تو نشستم . با تو سینه خیز و چهار دست و پا رفتم. دندانهایم با تو جوانه زدند. و حالا این روزها دستهای کوچک و ظریفت را در دستهایم می گیرم و با تو همراه می شوم. هر قدمت را به چشمهایم می کشم . و تمام این لحظه ها را کنج قلبم حک می کنم که یادم نرود من با تو متولد شده ام.
چشمه همیشه جاری بهشتی من!
بی صبرانه در انتظار آن روز هستم که نامم را از دهان خوشبویت بشنوم و آن روز حتما از شادی غش خواهم کرد.
فرشته نازنینم!
ببال و بزرگ شو. روشنای دلم باش ، نور چشمانم و قوت زانویم. دوستت دارم.... کاش جمله ای بالاتر هم بود ...... دوستت دارم از نهایت قلبی که تو و پدرت آن را تسخیر کرده اید. بمانید برایم که جانم بند شماست.....
20 تیر 1390
20 تیر 1391
خداوندا!
اگر به تعداد لحظه های عمرم تو را شکر کنم برای نعمتهایی که به لطف بر من ارزانی داشته ای کم است. کوچکی ام را بر بزرگی خودت ببخشای و شکرهای کوتاه و قاصرانه ام را به بزرگواری ات بپذیر.....
مامان نوشت:
. هر روز از روز قبل شیرین تر می شی عزیزم. بهت می گم تسنیم بیا سرت رو بذار رو بالش. مشغول هر کاری باشی رهاش می کنی و می یای سرت رو می ذاری روی بالش و دوباره می ری سر کارت.
. وقتی می گم بوست کنم صورت نازت رو می یاری جلو تا ببوسمت.
. دستای نازت رو آروم آروم می کشی روی صورتم و نازم می کنی و می گی نااااااااا (یعنی نازی) . خدای مهربونم ! یعنی زیباتر از این لحظه هم هست؟