بسم الله.
سلام عطر بهارم.
دیشب یه خواب خوبی دیدم. یه خواب شیرین. توی یکی از همون نیم ساعتهایی که خوابم برد دیدم که به دنیا اومدی. دیدم که بغلت کردم. نمی دونی چه لحظه لذت بخشی بود. آرامش عجیبی توی این خواب بود که یقین دارم به برکت قدمهای نازنین توئه. توی خواب با خودم فکر می کردم اگه تولد یه نوزاد انقدر راحت و بی درده، پس چرا من این همه می ترسیدم؟ از صبح دارم به این رویای شیرین فکر می کنم. مامان راضیه جون وقتی خوابمو شنید گفت خِیره ان شاءالله. به دنیا آوردن بچه تو خواب یعنی از غم بزرگی آزاد شدن. خدا رو شکر.
رایحه بهشتی من!
روز پنج شنبه لباسات به دستم رسید. همونایی که داده بودم ببرن کربلا تبرک کنن. یه تیکه پارچه سبز برام گذاشتن لای لباسات. نمی دونی چه عطری داره. بقیه لباسا و وسایلتم دایی روح الله جون زحمت می کشه از مکه برات می یاره. شرمنده این همه لطفشم. خدا کنه بتونم محبتش رو جبران کنم.
راستی وروجک!
خوب شیطونی می کنیا. از حالا نمی ذاری شبا بخوابم. یا داری ورجه وورجه می کنی یا از کمر درد خواب از چشمم بردی. تازه هر یه باری که من ناله می کنم، بنده خدا بابایی هم از خواب بیدار می شه. طفلی بابایی هم بدخواب شده.
دوستت داریم نازنین. این روزای باقی مونده رو توی تقویم روز به روز نه! ساعت به ساعت می شمرم تا تموم بشن.
دعا می کنم سالم و صالح باشی و باعث سربلندی من و پدرت.