یارب
دو روزی تا عید بزرگ ولایت مانده بود. بعد از ظهر آن روز پاییزی، تو نازنینم مشغول بازی با اسباب بازیهایت بودی و من سرگرم کارهای خانه و ذهن لبریزم مشغول این روزهای سرریز از اتفاق و مشغله. خانه آرام بود. به خودم آمدم با زمزمه ای کودکانه و دلنشین.
دستهایم را شستم و آرام آرام بدون اینکه خلوتت را بهم بزنم به تو نزدیک شدم..... علی مولا،علی مولا،علی مولا،علی مولا........... ذکر زیبای علی مولا از دهان خوشبوی تو بود که شنیده می شد.... زانو زدم. در آغوشت گرفتم...اشکهایم جاری شد... تو خندیدی و باز برای تکمیل شادی ام گفتی : علی مولا، علی مولا، علی مولا
از ذهن خسته ام گذشت : ذِکْرُ عَلِیٍ عِبَادَةٌ...
خدایا تو را برای عابد کوچکم که ذکر زیبای "علی مولا" بر زبان شیرینش جاری ست شکر...
*چشمه بهشتی ام؛ بگذار به حساب مشغله های مادرانه، دیرکردهایم را. روزها به سرعت می گذرند و تو هر روز یک فصل تازه پیش رویم پدیدار می کنی از گنجینه درونت.من هنوز مبهوت این گنج پنهانم که عیانش کردی و تو گنج بعدی را رو می کنی یکتای بی نظیرم....
*هرگز اعتقادی بر آموزش مستقیم آموزه های مذهبی به فرزندم ندارم و خدا را شاکرم که مرا در این مسیر یاری می کند.
* تسنیم نازنینم، به تو افتخار می کنم و عاشقانه دوستت دارم. خدای مهربان پشت و پناه لحظه هایت باشد.
آرایشگاه موکا... مهر 92