بسم الله.
سلام عسلی من!
دیدی عاقبت انتظارمون به سر اومد و وسایل شما توی اتاق چیده شد؟! خدایی بابایی و بابا رضا جون و مامان راضیه جون و خاله ها و دایی روح الله و میتراجون سنگ تموم گذاشتن. ان شاءالله شما می یای و با شیرین زبونیات براشون جبران می کنی گلم.
بابایی نازنینت هی می ره و می یاد هر چی وسیله موزیکال داری روشن می کنه. گمونم وقتی بیای یه سری باطری نو باید برا همشون بخریم. از دیدن وسایلت کلی احساس ذوقیدگی بهم دست می ده. من و بابایی همه چیز رو با وسواس انتخاب کردیم. سعی کردیم در حد توانمون بهترین ها رو برات تهیه کنیم(البته به کمک بابا رضا جون و مامان راضیه جون). اون دو هفته پیش که با دایی روح الله رفته بودیم کسری ها رو بخریم بابا رضا هم باهامون اومد. نمی دونی با چه ذوقی تو این وسایل می چرخید و هی ازم می پرسید اینو براش خریدی؟ اونو براش خریدی؟ آخرش دلش طاقت نیاورد و یه جفت کفش خوشگل برات خرید.تازه میتراجون هم با دایی جون یه سارافون خیلی ناز برات خریدن.
اگه بدونی گیلاسی! چقدر وسایل اتاق رو جا به جا کردیم تا همه چی جا شد. بابایی و بابا رضا دیگه حسابی خسته شده بودن. اما بالاخره همه چی به بهترین شکل جا شد. وسایل شما رو چیدیم بعدشم زنگ زدیم به مامان جونی اینا و گفتیم قدم سر چشم ما بذارید و تشریف بیارید ببینید. مامان جونی اینا هم تشریف آوردن و وسایل شما رو دیدن و کلی مثل ما ذوقیدن. تازه گل دختر! کلی هم زحمت کشیدن و برات یه سری وسیله هم اونا آوردن. مامان جونی یه دست رختخواب برات دوخته برای تو تخت پارک. عمه مرضیه و علیرضا هم یه عروسک برات آوردن و لباس. خاله فاطیِ بابا هم برات لباس آورده بود. زن عمو زهرا و ریحانه هم اومده بودن.
فندوقی من! مامان بزرگ اومد و یه عالمه خوشحالی کرد از دیدن وسایلت. تازه کلی هم سفارش شما رو کرد که مراقب باش اینجوری نشه،اونجوری نشه. خلاصه که اون چند روز تعطیلی حسابی سرمون شلوغ بود.
تسنیمم! چهارشنبه پیش که رفتیم پیش دکتر از همه چی راضی بود اما از یکشنبه بدجوری کمر درد گرفتم. ماشاءالله سنگین شدی گل دختر. دیروز همین جا رفتم دکتر وقتی حالتامو گفتم و منو معاینه کرد گفت احتمال داره زودتر به دنیا بیای. راستشو بخوای یه کوچولو استرس گرفتم نازنین. به مامان راضیه که گفتم، گفت زودی پاشو بیا تهران. ساک و چمدونمون حاضره گلم ولی دلم نمی یاد بابایی رو به این زودی تنها بذاریم و بریم. تا هفته دیگه هم صبر می کنیم. تو هم صبوری کن مامان.ان شاءالله خدا کمکمون می کنه و به موقع می ریم تهران.
اینم عکسایی که بابایی از سیسمونی شما گرفتن
این خرسی خوشگل، عروسک مورد علاقه ی دایی جونه!!!!! :دی
ـ عکسای کالسکه و کریر و بقیه وسایل هم بمونه برای دفعه بعد.
چشمه ی بهشتی من! از خدا می خوام با اومدنت خیر و برکت به زندگی مون بیش تر از قبل جاری بشه.ان شاءالله