یارب
عزیزکم سلام.
با خودم عهد کرده بودم که جز عاشقانه بر این صفحه ننگارم اما، زندگی لبریز است از پستی و بلندیهایی که نامشان تقدیر است و مشیت الهی.خدا کند که تقدیر الهی برای گلبرگم همیشه خیر باشد و زیبایی.
نازنینم!
بعضی اتفاقها ساعتها و روزها ذهن و دل آدم را به خود مشغول می کند و گاه طعم تلخشان تا مدتها کام را می گزد. اتفاق جمعه شب، کوچک یا بزرگ همه ساعتهای شنبه و یکشنبه ام را تلخ و خاکستری کرد و من دلم را به خیر بودن قضای الهی گرم می کنم و سعی دارم که آرامشم را حفظ کنم.
چشمه بهشتی من!
جمعه شب یک ناجوانمرد در حالی که ما برای عیادت به دیدار یکی از اقوام رفته بودیم به ماشین دستبرد زد. البته که چیز خاصی در دسترش نبود که ببرد اما وقتی از پیچ کوچه پیچیدیم و چراغ ماشین روشن بود و در ماشین باز، ناگهان چیزی از قلبم کنده شدو وزنه هایی به سنگینی تقدیر که به پاهایم بسته شده بود را کاملا احساس کردم.از داخل ماشین بجز عینک آفتابی بابا چیزی دیگری نبرده بود. اما از صندوق عقب، ساک وسایل تو، نازنینم را دزدیده بود. بابا رضای عزیز گفت بگردیم شاید ساک را همین اطراف رها کرده باشد. و من مبهوت به اطراف نگاه می کردم و از فکر اینکه دستهای کثیف و آلوده به مال مردم یک نامرد لباسها و وسایل معصوم کوچکم را لمس کرده است مورمورم می شد. خدا را شکر که پدرت و خانواده ام در کنارمان بودند. حضورشان دریای متلاطم دلم را آرام می کرد.پدر مهربانت محکم و استوار با اطمینان به چشمهایم نگاه کرد و گفت:قضا بلا بود، فدای سرتان. و همین محکم و با طمأنینه گفتنش دلم را آرام می کرد. پدر و مادر مهربانم و خواهرهای عزیزم با دلداریهایشان آرامش را به من هدیه کردند.(خدایا! تو را برای داشتن همه عزیزانم شکر. )
دختر قشنگم!
همه دنیا فدای یک تار مویت، ساک که ارزشی ندارد. از کل محتویات آن ساک، فقط برای کارت رشد و تقویمی که به خاطراتت اختصاص داشت ناراحت شدم. خدا را شکر کارت سلامتت روی میز خانه جا مانده بود ولی روزنگار خاطرات اولین سال زندگی ات ......
تقریبا همه خاطراتت را از اولین روز یادداشت کرده بودم و دلم می خواست وقتی بزرگ شدی خاطرات سال اول زندگی ات را مکتوب به تو هدیه دهم.
تسنیمم!
زندگی لبریز است از این پستی و بلندی ها. خدا کند بتوانیم تو را آنقدر مقاوم بار بیاوریم که با این اتفاقات دلت نلرزد.
گلم!
قرار بود در این پست از شیرین کاریها و یشرفتهایت در یک ماه گذشته بگویم اما این اتفاق همه ذهنم را مشغول کرده بود.